داستانک
حبس ابد
- آزادی می تونی بری.
نور خورشید چشمانش را زد هنوز چشمش به روشنایی عادت نکرده بود پشت در زندان کسی انتظارش را نمی کشید. کمی آنطرف تر عده ای جمع شده بودند و شعار می دادند.
گوشه لبش بالا رفت لبخند تلخی روی صورتش نشست . به انتهای جاده خیره شد و به این فکر کرد که چطور آزادیش را در زندانی بزرگتر جشن بگیرد.
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۸۸ ساعت 19:42 توسط معصومه شریفی
|
قلم زبان خداست.