داستان
با لباس سفید روی تخت اتاق خواب نشسته .سرش پایین است . نگاهی به ساعتم می اندازم سه ساعت مانده به صبح . بالشی از روی تخت برمی دارم و به سالن می روم کتم را در می آورم و روی کاناپه دراز می کشم.خستگی همه چیز روی تنم مانده.
خوابم نمی برد هق هق خفه اش هرازگاهی درسکوت شب می پیچد و افکارم را بهم می ریزد. بهترین شب زندگیم جهنم شده بود.
گوشه چشمم ترمی شود بغض دارم ، بغضی که تمام شب ته گلویم گیر کرده نه می ترکد نه فرو می رود . از همان لحظه که آن مرد مست وسط مجلس هوار کشیده بود که عروس این مجلس سهم اوست واینکه او دو سال تمام عاشقش بوده دلم لرزید وهمه رویاهایی که ساخته بودم مثل آوار روی سرم خراب شد.
.....
"باغ پراز آدم است .آدمها شاد وسرخوشند همه می خندند او را می بینم که با لباس سفید عروسی دست در دست مردی می رقصد و مرد را همچون سایه ای نرم و سبک به دنبال خود می کشد.
می خواهم خودم را به او برسانم ولی نمی توانم راه بروم. آدمها مثل سایه از جلوی چشمم می آیند ومی روند ، سایه های سرگردان خاکستری رنگ و آن دو دست در دست هم ،چشم در چشم هم می رقصند ،فریاد می زنم اما صدایی از گلویم خارج نمی شود. حس می کنم همه چشمها زل زده اند به من ودارند مسخره ام می کنند. تمام تنم می سوزد."
تنم خیس عرق است . چشمانم را باز می کنم . شبحی بالای سرم نشسته .
-پاشو خواب بد دیدی .
-به من دس نزن.
نیم خیز می شوم و روی کاناپه می نشینم. چشمان خاکستری اش قرمز است . گریه کرده قیافه اش شبیه نو عروسها نیست.
-تا یه دوش بگیری صبحونه رو حاضر می کنم.
صدایش دور است انگار از ته چاه می آید.
در آینه حمام نگاهی به خودم می اندازم . انگار غریبه ای جلوام ایستاده و به من زل زده است. قیافه ام شبیه تازه داماد ها نیست .
مشتی آب به صورتم می پاشم. تصویراو را در آینه می بینم که دارد به ریشم می خندد ، از خودم بدم می آید فکر اینکه از کسی فریب خورده ام که دوستش داشتم عصبی ام می کند.بغضم می ترکد قطرات درشت آب و اشک روی گردنم سر می خورد .
.....
میز صبحانه را می چیند نمی دانم بعد از این همه رسوایی چه اشتهایی برای خوردن دارد.شاید هم دارد می کوشد خود را درعادتهای روزانه پنهان کند و به خود بقبولاند که زندگی ادامه دارد و آب از آب تکان نخورده.
-تو که نمی خوای منو به خاطر هوسای یه مرد هرزه از خودت برونی؟
حرف که می زند سرش پایین است.
- چطور روت میشه بعد از اون افتضاحی که بالا آوردی این حرفو بزنی؟
باورم نمی شود تا دیروز دوستش داشتم وامروز مثل قطره ای اشک از چشمم افتاده.
-چرا فک می کنی من عمدا شب عروسیمو به گند کشیدم؟
می ترسد به چشمانم نگاه کند. نگاهش ثابت نیست یا روی گلهای قالی می چرخد یا روی دکمه های پیرهنم.
- تو دو سال تموم با یه نفر دیگه نامزد بودی اونوقت من...
احساس می کنم خرد شده ام، این خیلی دردناک است.
-اون یه دیوونه اس تعادل روحی نداره اینو همه می دونن.
-آره درد منم همینه ... همه می دونن الا من که شوهرتم.
لبهایم می لرزد .مشتم را گره می کنم وناخن هایم را کف دستم فرو می کنم.
-چی باید بهت می گفتم اینکه یه خاطر خواه دیوونه دارم که مثل سایه دنبالمه؟
-نه، تو حق داری من احمق بودم که خیال می کردم معصومیت از سرو روت می باره!
نگاهم مثل مردگان است سرد و پر از تحقیر.
-تو رو خدا همه چیو با هم قاطی نکن اون یه کابوس بود تو زندگی من.
نگاهم از لبهای لرزانش به پایین می خزد و روی انگشتان پایش که دارد با سماجت گلهای قالی را له می کند ثابت می ماند.
-درست عین تو که شدی کابوس زندگی من.
دلم برای گلهای قالی می سوزد.
-تو داری زیادی بزرگش می کنی.
آماده بودم تا چون دریای دیوانه ای در مقابلش طغیان کنم.سرش داد بزنم و با مشت و لگد به جانش بیافتم وآنقدر کتکش بزنم تا آرام شوم.
-تو دو سال تموم با اون مرتیکه نامزد بودی من حالا باید بفهمم؟
صدایم در فضای خانه می پیچد اولین بار است که سرش داد می زنم.
-من دوستت دارم نمی خواستم از دستت بدم.
-این حرفای احمقانه بیشترعصبیم میکنه میشه خفه شی؟
-سر من داد نزن. منم به اندازه تو از این موضوع ناراحتم شایدم بیشتر.
-ببخش عزیزم که نمی تونم آرومت کنم!
خشم همراه با تمسخر در کلماتم موج میزند.از او دور شده ام این را حس می کنم .
صدای نفس کشیدنش را می شنوم .رنگش عوض شده مثل گچ دیوار سفید است لبهایش را به هم می فشارد. اشک سرمه چشمانش را می شوید و روی صورتش می دود .
سیگاری آتش می زنم و روی کاناپه ولو می شوم .
...
سرم گیج می رود.حالم از زندگی تازه ای که شروع کرده ام بهم می خورد .دلم چرکین است.
او هم زانوی غم بغل گرفته وگوشه ای کز کرده است.
ته سیگار روی شلوارم می افتد ویک دایره سوخته روی شلوار دامادیم به جا می گذارد. احساس می کنم چیزی بین من و اوست چیزی که او را برایم محو و غیر قابل درک کرده نمی توانم تحملش کنم حلقه ازدواج را چند بار دور انگشتم می چرخانم...دایره خاکستری بزرگتر می شود . مانده های خاکستر را از روی پایم می تکانم .
حلقه را روی سوختگی شلوار می گذارم دایره به شعاع حلقه است روی هم چفت می شوند.
ازجایش بلند می شود وبا قدمهای لرزان به سوی من می آید با تردید دستهایش را دور گردنم حلقه می کند و روی صورتم خم می شود در حرکاتش به دنبال اعتراف می گردم اعترافاتی که بیش از هر چیز به آن نیاز دارم به چشمان خاکستریش زل می زنم خالیست بیهوده تلاش می کنم او ترسیده، انگار نمی خواهد به همین راحتی این دوری و گسستن را قبول کند.
با تاثر خود را از میان بازوانش بیرون می کشم. نمی شناسمش انگار اولین بار است این چشمهای خاکستری را می بینم . کف دستم عرق کرده مشتم را باز می کنم و حلقه را روی میز می گذارم.
پایان
قلم زبان خداست.