داستانک
بدون اینکه چشمانت را باز کنی دستت را روی ساعت می گذاری و خاموشش می کنی . دستمال روی میز را برمی داری و با دقت آن را روی چشمانت می بندی. بلند می شوی ، کورمال کورمال به سمت دستشویی می روی . آب سرد را باز می کنی دستمال را بالا می زنی بی آنکه چشم باز کنی وضو می گیری.دوباره دستمال را پایین می کشی . یک دستت را به دیوار تکیه می دهی و با قدمهای کوتاه و آهسته به اتاق بر می گردی .به نماز می ایستی . بعد از نماز روی تخت دراز می کشی و چشم بند را باز می کنی وبه سقف خیره می شوی.
این کار را بیش از بیست سال است که هر روز تکرار می کنی درست از همان روزی که با دستانت چشمان ترکش خورده نوجوان پانزده ساله را در اتاق عمل از حدقه در آورده بودی.
............................................................
سهم خون پدر
سالن دانشکده شلوغ بود دانشجویان کنار برد تجمع کرده بودند ساعت کلاس بیماریهای قلب و عروق تغییر کرده بود حدیث خودکار سمیه را گرفت و ساعت کلاس را گوشه کتابش یاداشت کرد ، ناگهان چشمش افتاد به جمله روی خودکار" بنیاد شهید و امور ایثارگران"
-مگه تو فرزند شهیدی؟
-آره
- جدی؟ نمی دونستم! پس چرا تو این چهار سال چیزی نگفتی؟
- پیش نیومد که بگم
- لابد خیلی به بابات افتخار میکنی؟
- آره افتخار می کنم
استاد وارد کلاس شد و آنها هم پشت سرش وارد شدند ، استاد پشت به کلاس شروع کرد به نوشتن سر فصل درس روی تخته سیاه .
حدیث سرش را به گوش مریم نزدیک کرد و آهسته گفت
-مریم تو میدونستی سمیه سهمیه ایه؟
قلم زبان خداست.