شعر
مهندس موسوی حالت چطور است؟ بگو اوضاع و احوالت چطور است؟
تنور انتخاباتیت داغه دماغت همچنان پر باد و چاقه؟
شنیدم روبراهی موسوی جان! به زودی پادشاهی موسوی جان!
نمی دانم چه بودی یا که بودی ؟ چرا قاپ جماعت را ربودی ؟
همان دوران که بر قدرت نشستی مرا از مادرم زایید هستی!
به هر ترتیب خاطر خواه داری کمی هم دشمن و بدخواه داری
کمی اسفند برایت دود کردم دو سه تا قل هو الله فوت کردم
مبادا در سیاست کم بیاری زبانم لال سرش را هم بیاری
سیاست جای مردان بزرگ است قوی باش از قضا دندان گرگ است!
ما تو را بی شک حمایت می کنیم گمرهان را هم هدایت می کنیم
پس خیالت از رقیبان تخت تخت بعد از آن دوران به کامت سخت سخت
نمی دانم رفیق الله اعلم تو دانی و خدای پاک و اعظم
اگر رای من از روی کیاست تو را روزی رساند به ریاست
مبادا فک کنی کارت تمام است نه جانم ! تازه آغاز کلام است
من و او گر تو را بردیم بالا نه بیخود بود نه بازی بود به ولله
و حالا بشنو از درد دل ما و حل کن تا توانی مشکل ما
من اکنون بیست و اندی سال دارم نه آزادی نه استقلال دارم
دو تا مدرک ،جوانی، سر به راهی مهارت،هر چقدری که بخواهی
ولی کاری برایم نیست آقا مهندس معدنم والا به مولا
یه یارو گفت بیا منشی گری کن صدات هم در نیاد! لوطی گری کن
که وضع مملکت این است آن است رکود اقتصادی هم چنان است
نه تقصیر رئیسان و سران است اگر کالا برای ما گران است
رکود اقتصادی مال ما نیست ما خر نیستیم بگو تکلیف ما چیست؟
من از تو یه کمی آزادی می خوام برای مردمم هم شادی می خوام
نه حیوانم مرا افسار بندی نه قاطر تا به پشتم بار بندی
نه بیمارم نه مستم نه مفنگی نه سارقم نه قاتلم نه بنگی
جوانم ! با شر و شور جوانی می خوام لذت برم از زندگانی
همیشه گشت ارشاد در کمین است آدم انگار توی میدان مین است!
کمی افسردگی اینجا طبیعیست بمیرد ای الهی کار هر کیست
و اما کشورم ایران زمین را سپردم دست تو این مه جبین را
به امیدی که او آباد گردد زتحریم و ستم آزاد گردد
جهان سومی در شان ما نیست خدایی این حقارت مال ما نیست
بسازش زنده و پر شور باشد نه جای منقل و بافور باشد
کثافت کاری و دزدی ،اهانت تورم، نابسامانی ،خیانت
تو این کشور پره الحمدالله میگن یارو نگو ! استغفرالله
تو را آخر چه به این گه خوری ها؟ خفه ، ساکت شو احمق می خوری ها؟
من شاعر گناهم چیست آخر؟ حقیقت تلخه ...الله اکبر
بگم ایران بهشته ما پری هاش؟ تو هم لابد ، چه میدانم؟ زلیخاش!!!
نه جانم! این خبرها نیست اینجا بساط عیش بر پا نیست اینجا
بیا مردانگی کن موسوی جان خدا را بندگی کن موسوی جان
اگر حکم ریاست را گرفتی نکن پوست جماعت را غلفتی
بنازم موسوی جان اهل حالی توانمند و صبور و با وقاری
اگر حالا نداری کار و باری بیا بنشین بگیرم سیت فالی بنده فالی زدم و حافظ هشیار بگفت ای دل "افسوس که آن دولت بیدار بخفت"
"ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت"
نیست چیزی در یدم تا توشه راهت کنم جز دعای خیر مردم را که همراهت کنم
درد و غم از خاندانت دور باد روزگارت همچنان کیفور باد
انتخاباتت چنان پرشور باد چشم دشمن از حسادت کور باد
ریاست نوش جانت موسوی جان! خدا پشت و پناهت موسوی جان!
پایان
قلم زبان خداست.