داستان
نمی دانم چرا با اینکه بهار اولین فصل سال است ولی باز هم همه بازیهای مهم از پاییز شروع می شود.مثل یاد گرفتن الفبا، مثل اکثر تراژدیهای عاشقانه دنیا!
من یکی که به این باد پاییزی مشکوکم ، مخدر است گاهی از نسیم بهار هم سکرآورتر!
عاشق می کند هر بی پدر مادر مرده ای را لامسب!
یاسر که همین طور بی بادش باران بود این روزها باد پاییزی هم مزید علتش شده بود، می بارید اما در خود، نه آنگونه که ابر بهاری بر پهنای آسمان .
ساعتی بود هر دو دوشادوش هم بی هدف در خیابان قدم می زدند. بی آنکه هیچ کدام بخواهد سکوت دیگری را بشکند. مصطفی سیگاری آتش زد.
یاسر برای مصطفی حکم برادر کوچکش را داشت. حسی نمی گذاشت بی تفاوت از کنارش بگذرد و کمابیش نسبت به او احساس مسئولیت می کرد، گرچه دل خوشی از هم نداشتند.
یاسر در افکار خود غرق بود و روزی را به یاد می آورد که برای اولین بار صنم را در راهروهای دانشکده معماری دیده بود آن روزها یاسر و مصطفی هم خانه بودند. صنم قیافه وحشی و زیبایی داشت. شیطنت از چشمانش می بارید و همین نگاه گیرا در همان لحظه اول دل یاسر را لرزاند و پاهایش را سست کرد . شش ماه بعد با هم ازدواج کردند. در این مدت در دانشکده کسی نبود که از ماجرای عاشق شدن یاسر دانشجوی ممتاز معماری چیزی نداند و کسی نبود نداند صنم عاشق مصطفی ست. و اینکه چرا صنم با یاسر ازدواج کرد را هم هیچکس نفهمید. صنم دختر مغروری بود بعضی می گفتند او به خاطر لجبازی با مصطفی با یاسر ازدواج کرده. آن روزها بازار شایعات در دانشکده داغ بود و فقط کافی بود در آن محیط کوچک برگی از درختی بیافتد چه داستانها که نمی ساختند.
"- چرا دنبالم راه افتادی؟
صدای یاسر خسته بود. خش داشت و نگاهش به برگهای خشک که زیر پاهایش مچاله می شد خیره مانده بود.
-دنبالت راه نیافتادم کنارتم داریم قدم می زنیم.
-می ترسی کار دست خودم بدم؟
-کار دست خودت دادی و خبر نداری.
یاسر ایستاد. سر بلند کرد.
-اتفاقی که باید بیافته می افته چه من و تو بخوایم چه نخوایم. من از پس خودم بر می آم.
هوا سرد بود اما نه سرمایی سخت که تا مغز استخوان را بسوزاند ولی سرما تا مغز استخوانهای یاسر نفوذ کرده بود. دستها را بیشتر در جیب فرو برد و به راه خود ادامه داد.
مصطفی سه سال از یاسر بزرگتر بود، و در نگاه اول آدم را به سمت خودش می کشید بیشتر در دنیای خودش بود و همین او را مغرور نشان می داد.
از پشت سر شانه یاسر را گرفت پکی به سیگار زد و با خونسردی جلو او ایستاد. صورت استخوانی یاسر را بین دو دستش گرفت .
-اگه تو نخواهی هیچ اتفاقی نمی افته.
یاسر سری تکان داد و صورت خود را از بین دستان مصطفی بیرون کشید.
-افسار دلش که دست من نیست.
نگاهشان به هم گره خورد غروری زخم خورده در ته نگاه یاسر موج می زد.
-جدایی مشکلی رو حل نمی کنه تو یه روز رو هم بدون اون نمی تونی سر کنی.
-اینطوری حداقل یکیمون طعم خوشبختی رو می چشه ...ولی حالا چی هر دومون داریم می سوزیم.
-و اگه من نخوام تو بازی احمقانه خوشبختی شما دو نفر شرکت کنم؟
-منظورت چیه؟
-اگه من نخوام با صنم ازدواج کنم چی ؟
-یعنی می خوای بگی هیچ احساسی بهش نداری؟
-هیچوقت نداشتم.
یاسر پوزخندی زد و زیر لب گفت:
-ازت متنفرم.
مصطفی یقه یاسر را گرفت و محکم توپید روش.
-ببین پسر تنفر تو و عشق زنت برا من هیج اهمیتی نداره. نه از نفرت تو می لرزم نه از عشق اون تب می کنم. بهتره منو قاطی این بازی مسخره نکنین. اومدم همینو بهت بگم بچسب به زندگیت.فهمیدی؟
-پس چرا زن نمی گیری تا خیال همه ...
مصطفی که انتظار این حرف را نداشت خنده ای عصبی سر داد.
- زن نمی گیرم چون نمی خوام یه روز به حال و روز تو بیافتم حالم از آدمای مثل تو به هم می خوره.
مصطفی بی آنکه بایستد و جواب یاسر را بشنود از او جدا شد چند قدم جلوتر سوار تاکسی شد و به آپارتمان کوچکش رفت.
پارچه سفید را از روی بوم کنار زد چند قدم به عقب رفت و از دور نگاهی به پرتره روی بوم انداخت چهره زیبا ی دختر انگار چیزی کم داشت ...
معصومه شریفی
بهار 89
قلم زبان خداست.