قلم بنویس

قلم ای آشنای روزهای سرد دلتنگی

برایم باز هم بنویس

بنویس آن الفبای دبستانی

که می خواندم به زیر لب

و تو تکرار می کردی

تمام اشتیاق ساده یک کودک شش ساله را

بر روی یک کاغذ

تمام ذهن من آن روز ها

در گیر از بر کردن حرف البفا بود

تا قانون خواندن را

واسرار نوشتن را بیاموزم

بیاموزم که "قدرت " اولین حرف "سیاست" بود

آری خوب یادم هست

الف را با چه شوری مشق می کردم

" الف" مانند انسان ، آب ، آزادی

"الف" مانند ایمان بدون لحظه ای تردید

ایمان بدور از فلسفه ، منطق

عجب ایمان نابی بود

معلم پای تخته داد می زد

بخوان با حرف"ب"

بابا، برادر ، باد ، باران

برده و  بیداد

در آن لحظه چه بی پروا نوشتم واژه بی خانمانی را

وسوم حرف "پ" مثل پرستش بود

پرستش... هیچ می دانی چه تصویری تداعی کرد در ذهنم؟

نماز مادرم بر روی یک سجاده رنگین

ومشتی یاس  ویک آینه از اخلاص

قلم بنویس

"ت"

همان تاریخ مبهم،گنگ

همان تکرار هر روز بشر در خواب

که هیج از سرگذشتش من نفهمیدم

در آن دوران خوشبخنی

ولی قانون خواندن

سرگذشت تلخ بی قانونی تاریخ را

برایم بازگو می کرد.

و بوی خون و کشتار و تنفر را

هنوز از لابه لای قرن ها آوارگی

می توان حس کرد

معلم با گچ قرمز

سه حرف "عین" "شین" "قاف" را به من آموخت

نگاهم در نگاه او گره خورد و تنم لرزید

نگاهش آتشین

صدایش خشک ودردآلود وغمگین بود

ومن آشفتگی های معلم را

تمام بیقراری ها  وسرگردانی او را

امروز می فهمم

از آن احساس مرموزی

که هر شب خلوتم را

با تمنای نگاهی عاشقانه می زند بر هم

وبعد از سالها

من تازه فهمیدم

تمام واژه هایی را که روزی حسرت فهمیدنش

دیوانه ام می کرد

الفبای دبستانی

که روزی پا به پایش

با صداقت پیش می رفتم

همان ته مانده آرامشم را با لجاجت

زیر پا له کرد

تو ای یار دبستانی

به پا خیز  والفبای عدالت را

به روی قلبهای خسته از بیداد مردم

با قلم بنویس

ولی افسوس

طناب دار وزندان وکمی آزادی! و وجدان خاموش بشر

تو را پژمرد

به سان چوب خشکی بر درختی نیمه جان

شدی بازیچه ای در دست نامردان

قلم ها خشک

نگاه کینه توزان همچنان خیره

صداها گنگ  و نامفهوم

نه!

چشمانم پذیرای نگاهی نیست

گوشم هم بدهکار صدایی نیست

به جز آهنگ موزون

"الف" "ب" "پ"...

الفبای دبستانی

صدای آشنایی نیست...

 فروردین ۸۳